داستان کوتاه

دروغ کوچک،اشتباه بزرگ

دروغ کوچک، اشتباه بزرگ

چشم‌هایش به‌اندازه توپ تنیس شده بود. نمی‌توانست این‌همه اتفاق کوچک و بزرگ را حلاجی کند. قلبش قیراندود شده بود. اطرافش اشباح در حال نزاع تن‌به‌تن بودند. هرکس با چوب‌دستی و یا چاقویی، قطعه‌ای از بدن حریف را هدف قرار داده بود. الفاظ رکیک در آسمان لی‌لی می‌کردند. سنگ‌ها بال درآورده، آسمان را مسخر خودکرده بودند.گران سنگی چرخ‌زنان ، بوسه‌ای ناگهانی از پیشانی احسان گرفت و وارد کاسه سر او شد. صدای” آخ “بعد از گردش در تک‌تک سلول‌های جمجمه، خود را از دهان ، به بیرون پرتاب کرد.

رودی از خون گرم و سرخ ‌روی صورتش جریان پیدا کرد. یخ‌زدگی قلبش را التیام بخشید. ذره‌ذره آب شدن قلبش را حس ‌کرد. دنیای پیرامون حول محور تنه، به دوران افتاد. مانند تک‌درخت بیابان با لمس بوسه تبر، زمین را در آغوش کشید. سرمای زمین چون بیماری” وبا “تک‌تک سلول‌هایش را درگیر کرد. قلبش قبل از عادت به گرما ،دوباره منجمد شد.

صدای اطراف دورو دورتر می‌شد. تنها چشم‌ها و اندکی از سلول‌های مغزی در حال فعالیت برای زنده ماندن بودند.

برادرها را دید که سراسیمه به سمتش می‌آمدند اما در سکوت.

به یاد چند روز پیش افتاد. درست در همین نقطه با دوستانش مشغول بازی بودند. برای شروع دور بعدی بازی “هفت‌سنگ” کنارهم جمع شدند. امیر گفت: “بچه‌ها بیاید یک بازی جدید بکنیم “. توضیح داد که هرروز یکی از بچه‌ها کاری شجاعانه به انتخاب خودشان انجام دهند.

قرعه‌کشی کردند. کبریت شکسته نصیب احسان شد. بعد از مکثی طولانی مانند ارشمیدوس با پریدن به هوا گفت: “من برایتان بزرگ‌ترین هندوانه روستا را می‌آورم. فردا غروب همین‌جا”.

صبح به همراه پدر و برادران، برای کمک به خانواده به زمین کشاورزی رفت. در طول روز هر وقت که حواس برادران به کارشان معطوف می‌شد احسان هم دنبال هندوانه موردنظر، زمین همسایه را کاوش می‌کرد.

هنگام غروب، خانواده قصد برگشت کردند. احسان به بهانه برداشتن لوازم، خود را به انتهای زمین رساند. پدرو برادران برگشتند. احسان سلانه وبی خیال روی لبه کرت مابین دو زمین را طی می‌کرد. پیرمرد همسایه لوازم خود را داخل کیسه گذاشت و قصد بازگشت به خانه را کرد. به احسان که سرگردان در زمین می‌چرخید، رسید. سلام او را پاسخ داد و دستی روی شانه او گذاشت و از او گذشت.

احسان به سمت هندوانه موردنظر پرواز کرد. سریع آنرا از بوته جدا کرد. با تمام توانش آن را برداشت تا به محل قرار برساند.

پیرمرد همسایه کمی از مزرعه دور شد. به یاد آورد که خانواده دامادش میهمان آن‌ها هستند. برگشت تا هندوانه‌ای را که برای این شب گذاشته بود را با خود ببرد.

خورشید کم‌کم دامن خود را جمع می‌کرد.سایه ها کشدار شدند. پیرمرد، احسان را با هندوانه‌ای در دست دید. احسان مضطرب وعصبی، هندوانه را روی زمین رها کرد تا از دسترس پیرمرد دور شود؛ اما سیلی آبدار، برق چشمانش را ربود. بوی هندوانه سرخ وآبدار را با شوری خون گوشه لبش حس کرد وبا صورتی متورم و گریان به خانه برگشت.

پدروبرادرها در حیاط مشغول شستن دست وصورت بودند و با پذیرایی گرم مادر، چای تازه دم را روی تخت داخل حیاط نوشیدند.

به‌محض ورود، مادر متوجه صورت خونی ومتورم احسان شد.به صورت چنگی زد و از او علت را جویا شد. احسان درراه با خود فکر کرد اگر تمام اتفاق را بگوید از طرف خانواده تنبیه جانانه‌ای را خواهد چشید. درهمان لحظه تصمیم گرفت نیمی از ماجرا را حذف کند. به پدرو برادران گفت :” در حال عبور از زمین همسایه بوده که مورد ضرب وشتم او قرارگرفته است”.

برادر بزرگ‌تر به سمت او پا تند کرد و با دست چانه او را بالا آورد و با دیدن لب پاره شده احسان، صورتش به بنفش متمایل شد. دست برادر را گرفت واو را نزد پدر برد.” ببین با این بچه چه کرده. این مرد مشکل داره. یادتان می‌آید سال گذشته نیم ساعت از حق آبه مارا برد وبعدهم با عذرخواهی سروته قضیه را یکی کرد”.

برادر دیگر به نزدیک پدر واحسان رفت و گفت:” یادتان هست برای خواستگاری دخترشان رفتیم. قبول نکردند “. برادرها یکی پس از دیگری با صدای بلند که شورو هیجانشان را افزایش می‌داد، از اتفاقات بی‌اهمیت چند سال اخیر صحبت کردند. در اندک زمانی، همسایه چندین ساله را چون اهریمنی پلید به تصویر کشیدند.

مادر، در جواب گفته‌های پسران  با دلایل منطقی ،آنها را به آرامش دعوت می‌کرد. اما شیطان در این میان با تمام قوا طنازی می‌کرد واز ته‌مانده‌های کوچکترین دلخوری،درحال پوست اندازی قتل نفسی بزرگ بود. بعد از اندک زمانی برادران به همراه پدر درحالی‌که دست احسان را می‌کشیدند به خانه همسایه رفتند.

احسان تمام مدت مهرسکوت برلبانش جا خوش کرده بود.

صدای کوبیده شدن در، آرامش خانه را برهم زد. پدر، محمد رابرای باز کردن در صدا زد.پس از باز شدن در،دستی محکم به سینه اش اصابت کرد واو را نقش زمین کرد.

صدای محمد اهل خانه را بیرون کشید. پدران وپسران دو همسایه هرکدام یک‌به‌یک مشغول بحث وجدال شدند. مادر خود را به خانه همسایه رساند و با التماس بچه هارا روانه کرد. به‌وقت جدا شدن پسر بزرگ خانواده، برای احقاق حق همسایه را به سر گذر فراخواند.

فردا دو خانواده به همراه دوستانشان برای نزاع به سمت گذر حرکت کردند. به‌محض رسیدن با توهین و الفاظ نامناسب بر سر هم باریدند وبعداز آن‌هم با چوب ، چماق و چاقو همدیگر را چون گروهی زامبی تکه وپاره کردند.

برادران با بدن‌هایی کبود وخونریز به نزدیک احسان رسیدند و دور او حلقه زدند احسان با نگاهی نادم آن‌ها را نظاره می‌کرد. در دل گفت: کاش …

صفحات باز نشده چشمانش برای همیشه بسته شد. دروغ مصلحتی وکوچک احسان باعث مرگ ۱۱ نفراز دو خانواده شد.

“برگرفته از داستان واقعی در سرزمینم ایران”

 

author-avatar

درباره ModirSite

سالهاست که حسابداری می کنم. متولد دهه پنجاه هستم وچند سالی است که برای دل خودم مطالب واتفاقات روز مره ر ا داستان میکنم. زندگی پراز فراز وفرودی داشته ام وبه لطف خداوند توانستم دخترم را به ثمر برسانم. اگر مایل هستید سرگذشتم را بخوانید در میان داستانهایم میتوانید آنرا ببینید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *