An arrow that comes out of the mouth

کلامی که از تیرکش دهان خارج شود

تا حالا براتون پیش آمده که پشت سر کسی حرف وناسزایی بگید وکسی که کنارتون ایستاده برادر یا خواهر طرف باشد؟همکارم تعریف می کرد که در دانشگاه دور هم جمع شده بودیم. یکی از همکلاسی ها اصرار داشت که این صدا را بشنوید ونظر بدهید. گوشی را روشن کرد وصدایی نا کوک در فضای دشت بگوش می رسید. هر کدام از دوستان نظری ممتنه دادند. یکی گفت: بدک نیست. بعدی گفت: ای،  خوبه .برای اینکه خودی نشان بدهم واظهار فضلی...

ادامه مطلب

داستان۴۱- صد داستانک۱۰آذر ۱۴۰۱(ماشین صفر کیلومتر)

داستان41- صد داستانک10آذر 1401(ماشین صفر کیلومتر)استرس با ذوق سوارشدن به ماشین جدید خواب شب را فراری داده بود. زودتر از هرروز از جا بلند شد. به سمت پارکینگ رفت ودور تا دور ماشین را برانداز کرد درمیان دریای لذت غرق شد.نزدیک محل کار رسید.فلاشرهای نارنجی نشان از تصادف داشت. پایش را آرام روی ترمز فشار داد اما تغییری در روند حرکت ایجاد نشد دوباره ودوباره آنرا فشار داد اما هربار بی فایده تراز قبل. تمام زندگیش در حال اکران بود....

ادامه مطلب

داستان۳۵- صد داستانک۱۰مهر ۱۴۰۱(گلوله پاسخ رز سرخ)

داستان35- صد داستانک10مهر 1401(گلوله پاسخ رز سرخ)9مهر ماه 1401است وروز اول دانشگاه است. سال چهارم هستم وبا این ترم درسم تمام می شود. به سمت گوهردشت می روم. در ایستگاه پیاده شدم. جمعیت زیادی در خیابانها مستقر بودند وگارد ویژه همه جارا گرفته بود نیروهای انتظامی هم در هر محل با ماشنهایشان به انتظار شکار جوانان نشسته بودند. نزدیک تر رفتم ودیدم که جوانان دانشجو به نیروهای انتظامی گل تقدیم می کنند. کمی آنطرفتر کسی فریاد زد وقبل از آن...

ادامه مطلب

داستان۴۰- صد داستانک۱۰آذر ۱۴۰۱(پیچک وگل سرخ)

پیچک خودرا به دور گل سرخ پیچید وبا عشق بی دریغ وبی مثالش اورا به بر گرفت. دستانش را به گلبرگهای گل سرخ رساند وصورت اورا به سمت خود چرخاند.گل سرخ که تازه از خواب بیدار شده بود میخواست با نور خورشید تن وبدنش را بیدار کند اما دستان پیچک صورتش را چرخاند.گل سرخ پرسید چرا نمی گذاری به خورشید سلام کنم.پیچک گفت عشقی را به تو می دهم که خورشید قادر نیست .در کنار من هرروز وهر لحظه عشق...

ادامه مطلب

داستان۳۹- صد داستانک۱۲آبان ۱۴۰۱()

  دخترم از قول یکی از همکارانش تعریف می کرد: وقتی برای عمل گربه ملوسم میلان رفته بودیم جلوی درمانگاه یک بچه گربه توسط چند گربه دیگر دوره شده بود(مانند هزاران جوان بی گناه که فقط میخواهند زندگی کنند). بچه گربه با ناله های سوزناکش دل رهگذران را چنگ می زد. دخترم به سمت بچه گربه رفت واورا در دستان کوچکش نگه داشت. با چشمان خیس به صورتم زل زده بود ومیخواست عکس العملم را ببیند با هم به داخل رفتیم. دکتر...

ادامه مطلب

داستان ۲۵- صد داستانک ۳۰ شهریور ۱۴۰۱(لایه های تاریک)

  داستان 25- صد داستانک 30 شهریور 1401(لایه های تاریک)خوابیده‌ام. زیر پلکم لایه‌لایه تاریکی است. صدای نفسم را می‌شنوم. فضا بسته است. نمی‌دانم اینجا کجاست.صداهایی از اطراف می‌شنوم. ضجه‌هایی که با صدای ریخته شدن خاک دورتر می‌شوند. نفسم را با صدا بیرون می‌دهم. حسی ندارم. چشم‌باز می‌کنم تاریکی بیرون پلکم هم خفته است. سر را بلند می‌کنم جسم سختی پیشانیم را می‌شکافد. مایع لزجی را روی صورتم حس می‌کنم. فریاد می‌زنم. جیغ می‌کشم آخر از خون می‌ترسم. کسی آن‌سوتر فریادم را...

ادامه مطلب

داستان ۲۴- صد داستانک ۲۹ شهریور ۱۴۰۱(بلاکم نکن)

داستان 24- صد داستانک 29 شهریور 1401(بلاکم نکن) آخرین پیامی که شب گذشته روی صفحه نمایان شد درست وقتی بود که برای شروع درس خواندن مهیا شده بودم. امسال برای دکترا آزمون داشتم وتنها یک ماه فرصت باقی است تا بقیه مطالب جا مانده را به همراه کتابهای قبلی مرور کنم.پیام از طرف ناشناسی بود که نوشته بود: دوست داشتن بهترین شکل مالکیت است ومالکیت بدترین شکل دوست داشتن.به صفحه خیره شدم ولی هیچ درکی از پیام نداشتم.تایپ کردم: ببخشید شما؟بازهم...

ادامه مطلب

داستان ۱۸- صد داستانک ۲۳ شهریور ۱۴۰۱(بی نام)

داستان 18- صد داستانک 23 شهریور 1401(بی نام) از موتور پیاده شد و قبل از اینکه پسرش را پیاده کند راکب به‌سرعت گازی دودآلود به موتور داد واو را با گوشی در دست و دهان باز رها کرد. پشت سر موتورسوار می‌دوید و فریاد می‌زد. بی‌توجه به او کودکش را می‌برد.به کلانتری رفت و با دادن شماره موتور التماس کرد که از گشتی‌هایشان کمک بگیرند. صدای ضجه‌هایش در میان همهمه و کاغذبازی‌های مأموران گم شد.پانزده روز است که سردخانه‌ها، کلانتری‌ها و...

ادامه مطلب

داستان ۲۳- صد داستانک ۲۸ شهریور ۱۴۰۱(اشاره به قلب)

 داستان 23- صد داستانک 28 شهریور 1401(اشاره به قلب)وقتی آمد بغل‌دستم نشست، لبخند پهنی روی صورتش بود. با ایماواشاره که مزاحم حرف‌های سخنران نشود، پرسیدم: چیه چرا می‌خندی؟-میگم بهت بزار تمام بشه.مراسم با صلوات آخر ختم شد.بیرون به انتظارم ایستاده بود وهمان لبخند مضحک صورتش را پوشش می‌داد.-میگی چی شده که این‌قدر شادی.- یعنی ندیدی؟ توی مسجد چی شد.-چی شد من که نفهمیدم.-واقعاً ندیدی؟-نه. چی از زیر نگاهم دررفته.- همه یک‌صدا مرا صدا می‌کردند.- کی، چطور من نفهمیدم، توهم زدی.-مگه...

ادامه مطلب

داستان ۲۲- صد داستانک ۲۷ شهریور ۱۴۰۱(ارابه‌های مرگ و هراس شهر)

داستان 22- صد داستانک 27 شهریور 1401(ارابه‌های مرگ و هراس شهر)لباس می‌پوشند، دست یکدیگر را می‌گیرند و از خانه بیرون می‌روند. مادر پشت سرشان می‌آید و تا پیچ کوچه آن‌ها را نظاره می‌کند. هردو لبخندزنان دستی تکان می‌دهند وازدیدش پنهان می‌شوند.به آسمان با لکه‌های سیاه نگاه می‌کند.ارابه‌های مرگ در گوشه و کنار خیابان صف‌کشیده‌اند. هیچ جنبنده‌ای از نیش عقرب‌ها در امان نیست. دو سوی خیابان را مارهای سمی با سبیل‌های از بناگوش دررفته تسخیر کردند؛ درحالی‌که نقاب ابلهان زده‌اند.بسان بازی...

ادامه مطلب