گوسفندزنده سیری چند؟

گوسفند زنده سیری چند؟

دیروز دوستی تعریف می‌کرد: برای خرید گوسفند قربانی به یکی از دو.ستانش مراجعه کرد که تمام وعده‌های غذایی کنار هم بودند. ساعت 9صبح بود که به گوسفندداری او مراجعه کردم و خواستم تا رسیدن مادرم گوسفندی تهیه کنم. . گفت: اصلاً الآن نمی‌شود. تا ساعت ده، گوسفند بیرون نمی‌دهیم. هرچه اصرار کردم او بیشتر امتناع کرد . مجبور شدم تا ساعت ده صبر کنم. پرسیدم: چه فلسفه‌ای دارد مگر این یک ساعت چه اتفاقی می افتد. داشتم با خودم فکر می‌کردم که حتماً فلسفه...

ادامه مطلب

داستان ۲۱- صد داستانک ۲۶ شهریور ۱۴۰۱(ترمز ماشین)

 داستان 21- صد داستانک 26 شهریور 1401(ترمز ماشین) خواهر: داداش نمی دونم چرا وقتی ترمز می‌گیرم فرمان ماشین می‌لرزد.قبل از باز شدن دهان برادر پسر دایی گفت: خوب ترمز نگیر.برادر: میزان فرمان کردی؟خواهر: آره وقتی لاستیک هارا عوض کردم کنترل کردم.باز پسر دایی گفت: وقتی ترمز نمی‌کنی هم می‌لرزد؟خواهر: نه فقط وقتی ترمز می‌گیرم.پسر دایی: خوب پس ترمز نگیر.ارائه شده در سایت لیلا فرزادمهرشاید از این مطلب هم خوشتان بیاید

ادامه مطلب

تقصیر کیه؟ کلاه؟ مرد؟ موتور؟ مادر؟ سرنوشت؟…

  تقصیر کیه؟ کلاه؟ مرد؟ موتور؟ مادر؟ سرنوشت؟... روزی روزگاری در همین شهر عظیم وبی حصار که از هر دری آوازی و از هر پنجره‌ای نوری بیرون می‌جهید، خانواده کوچکی، خوش و خرم روزها را به شب وصله می‌کردند. سال‌های دور، وقتی‌که پسر و دختر خانواده دوران کودکی را می‌سوزاندند، پدر هوای تازه عروس کرد وآنها را در میان بهت و حیرت رهانید. به دنبال بخت جدید شتابان دوید. آن زمان یکی از ستون‌های خانه، بی‌خبر بار را بر پشت نحیف مادر نهاد. ازآنجایی‌که...

ادامه مطلب

سفربه کیاشهر

سفر به بندر کیاشهر ساعت چهارونیم صبح پنج شنبه ماشین را از پارکینگ بیرون آوردیم . باک ماشین را پر کردیم. ورودی به اتوبان کرج رشت را اشتباه رفتم. ده متر را خلاف  مسیر راندم وبه اتوبان برگشتم. اثری از هیچ ماشینی در خیابانها نیست. تا عوارضی قزوین تک وتوک اتومبیل هایی که در مسیر پارک بودند به جمع مسافران اضافه می شدند. بعداز مجتمع استراحتی وتفریحی آفتاب درخشان به جاده قزوین رشت واردشدیم ومسیر اتوبان را به سمت خانه برادر ادامه...

ادامه مطلب

بازگشت به حال روستایی(آخر)

  بازگشت به حال روستایی13 عمه برایم گفت که عروس تا چهل روز حق ندارد از خانه بیرون برود. *** امروز برای برگشتن به انتظار مینی بوس ایستاده ایم. نور آفتاب گرم صبحگاهی پوستمان را مرطوب کرده است. همه اهل روستا در اطرافمان جمع شده اند. از دور رنگ قرمز ماشین به چشم می زند. اینبار مشایعت کنندگان با ظرفهای پنیر وکره محلی وانگور وکشمش ونان محلی، ماست چکیده ومقداری گوشت مارا به مینی بوس قرمز رساندند. عمه برای توشه راه، نان فتیر با...

ادامه مطلب

بازگشت به حال روستایی۱۲

 بازگشت به حال روستایی12 داماد روی پشته بام رفت. چند دانه انار را به سمت جوان های دم بخت پرتاب کرد. هرکس که انار بدست می آورد خوشحال بود که داماد بعدی خود اوست.همه پسرهایی که مجمعه حمل می کردند هم از پدر داماد انعام گرفتند. وسایل به اتاق عروس رفت و زنان فامیل اتاق کوچکش را آراستند.خیلی دلم میخواست صورت عروس  واتاقش را ببینم. عروس رادختری غمگین می دیدم که اشکهایش دانه دانه روی گونه می ریخت .با اصرار های...

ادامه مطلب

بازگشت به حال روستایی۱۱

  اینهم جزو مراسم بود. ازخانه عروس چیزی برمی دارند واز عروس برای باز پس گرفتن آن، هدیه ای می گیرند.یکی از زنان شوخ فامیل بعداز اینکه همه خوابیدند بقیه را با کوک های درشت به رختخوابهایشان می دوخت تا صبح وقتی از جا بلند میشوند روزی پراز خنده را آغاز کنند.بعداز چند روز مراسم عروسی را بر پا کردند. عمه عروس را کمی آرایش کرد. شال ولباس قرمزی برتن داشت. رمان سفیدی برکمر عروس بستند. برادرش در آخرین لحظه که...

ادامه مطلب

بازگشت به حال روستایی۱۰

بازگشت به حال روستایی10در این مطلب مراسم وزندگی پراز مشغله وسنت گرای روستاییان به تصویر کشیده شده است.  زنهای حاضر در مجلس هلهله کنان مجمعه دیگر را برداشتند وبه اتاق بغلی بردند. درگوشه اتاق دختری پاهایش را بغل کرده بود. سر را روی زانو گذاشته بود. با ورود زنان اشکهای زیر چشمش را پاک کردو با سری افتاده از جا برخاست. مادر داماد گردنبندی را برگردن عروس آینده آویخت. باز هم هلهله فضا را پوشاند. عمه چادر عروس را روی سرش انداخت...

ادامه مطلب

بازگشت به حال روستایی۹

  روی پای مادر خوابیدم. هوا روبه تاریکی می رفت که در اتاقی دیگر بیدار شدم. صدایی مانند همهمه به گوشم رسید. انگار همزمان زنها ومردها در حال گفتگو بودند. وارد پذیرایی شدم. دور تا دور زنان ومردان با لباسهای رنگی وزیبا نشسته بودند. وسط خانه دو مجمعه با کادوهای رنگی قرارداشت. آرام به سمت مادر رفتم وخودم را کنارش جای دادم. اولین مراسم خواستگاری بود که می دیدم. دست مادر با آهی که بیرون داد روی سرم نشست. نمی دانم چه در...

ادامه مطلب

بازگشت به حال روستایی۸

 از دختر عمه پرسیدم: مگه لباسش قرمز بوده؟دختر عمه خندید وگفت: نه گاهی پیش میاد. سرش را نزدیک تر آورد وگفت: اگه ازت خوششون نیاد باهات اینکارو می کنند.به چهره اش نگاه کردم اثری از لبخند نبود. یعنی جدی گفت؟ اگر گاو مرا دوست نداشته باشد به من هم مثل این پسر حمله می کند؟در خیالم در حال فرار از گاوها بودم در پس آنها هم سگ های گله می دویدند نمی دانستم به کجا فرار کنم تا رها شود....

ادامه مطلب