قطعه

بن بست خوشبختی

بن‌بست خوشبختی

پسرکی از ساعات اولیه شب که چراغ‌های خیابان روشن می‌شوند زیر آن می‌ایستاد. از فاصله پنجره طبقه سوم تا زیر چراغ‌برق متوجه آنچه با لذت می‌خواند نمی‌شدم.

حس کنجکاوی سلول‌های مغزم را قلقلک می‌داد دوست داشتم بدانم چه کتابی را با لذت تا پاسی از شب می‌خواند.

آن شب به بهانه بیرون بردن زباله، لباس گرم پوشیدم و پایین رفتم.

هنوز آنجا ایستاده بود. لباسی نازک به تن داشت. سرمای زمستان به داخل لباسم نفوذ کرد. لرزشی در بدنم حس کردم. به سمت تیر چراغ رفتم تا به بهانه زباله‌ها کتابش را رسد کنم. با پسرک چند قدم فاصله داشتم چهره خسته‌اش برایم آشنا بود. کتاب قطور زیست‌شناسی را در دست داشت و مطالب آن را مرور می‌کرد. سطل زباله با پسرک فاصله چندانی نداشت. درراه برگشت دقیق او را بررسی کردم. به یاد آوردم درحالی‌که چرخ حمل ضایعات را هل می‌داد، دیدم.

روز گذشته تا کمر داخل سطل زباله معروف خم‌شده بود.

نزدیک شدم. پرسیدم «کتاب داستان می‌خوانی؟ اسمش چیست؟»

لبخند تلخی زد، گفت:«کتاب زیست‌شناسی؛ کنکور دارم.»

لبخندی از سر عشق به رویش پاشیدم و باذوق گفتم:«آفرین خوش به حال پدر و مادرت چقدر باعرضه هستی که تا این وقت درس می‌خوانی؛ خوب چرا اینجا وتوی کوچه؟»

لب‌هایش را باز کرد چیزی بگوید. حرفش را پشت دندانی که لب ها را می‌گزید پنهان کرد. قدری مکث کرد و گفت: «پدر و مادر ندارم جایی که می‌مانم توجیهی برای درس خواندن ندارند.»

سکوت کردم و فقط با تکان سر اشتیاقم را نشان دادم. در ادامه گفت: «می‌خواهم آینده‌ای متفاوت داشته باشم برای همین بدون اینکه کسی بفهمد، درس می‌خوانم. برای همین این جارو برای درس خواندن انتخاب کردم.»

آهی عمیق از سینه بیرون کشیدم. آن‌قدر حرفه‌ای نگفته در سینه‌هایمان تلنبار شده که حتی حوصله تکرار آن را در درونمان نداریم. نگاهم را با لبخند به‌صورت خسته پسرک تقدیم کردم. برایش بهترین‌ها را آرزو کردم.

به خانه برگشتم. لیوان چای و چندتکه بیسکویت در سینی گذاشتم. پسرم روی تخت دراز کشیده بود و مشغول بازی با گوشی بود. سینی را به دستش دادم تا برای پسرک ایستاده در زیر تیر چراغ‌برق ببرد.

author-avatar

درباره ModirSite

سالهاست که حسابداری می کنم. متولد دهه پنجاه هستم وچند سالی است که برای دل خودم مطالب واتفاقات روز مره ر ا داستان میکنم. زندگی پراز فراز وفرودی داشته ام وبه لطف خداوند توانستم دخترم را به ثمر برسانم. اگر مایل هستید سرگذشتم را بخوانید در میان داستانهایم میتوانید آنرا ببینید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *