قطعه

دیدگاه رهگذر

دیدگاه رهگذر
قدم‌هایشان هماهنگ بود. بی توجه به اطراف مسیر را بانگاه‌های عاشقانه طی می‌کردند. دوشادوش یکدیگر زیر چتر گل گلی به سمت زندگی حرکت می‌کردند. باران نم نم، زمین را تسخیر می‌کرد.
خنده‌های شادشان آهنربای وجودم شد. بی اختیار به دنبالشان کشیده شدم. پشت سرشان راه می‌رفتم. به هر مغازه ای که می‌رسیدند دختر شیطان جستی به پشت ویترین می‌زد ووانمود می‌کرد چیزی نظرش را جلب کرده است. پسرجوان به دنبالش می‌رفت ونگاه می‌کرد. می‌خواست تا هدیه ای برایش بگیرد؛ اما دختر با لوندی جایگاهش را به امید فروشگاه دیگر خالی می‌کرد وپسررا با خود می‌کشید. پسر بالا بلند ،کوله دختررا به دوش کشید تا بارش راسبک کند.
صدای گفتگوی شیرینشان، گاهی رهگذری را به نگاه خالی از احساس ویا به گفتن “آیش” و “پوفی” به بی خیالی آن‌ها وادار می‌کرد. درشور احساسشان ذوب می‌شدم.
به نزدیک گل فروشی رسیدند. دختر را مجبور کرد پشت در گلفروشی بایستد. دختر با شیطنت گاهی به داخل سرک می‌کشید تا ببیند جوان چه می‌کند. بعدازمکثی طولانی پسربا رزآبی که دورآنرابا نایلون ورمانی همرنگ تزئین کرده بود، بیرون آمد. رز را به سمت دختر گرفت. چشمهای دختر مانند شب کویرپراز ستاره‌های چشمک‌زن شد. نور چشمهایشان لحظه ای جای خورشید پشت ابرراگرفت. دختر دست را پیش برد تا شاخه گل را بگیرد. درآخرین لحظه پسر به جبران تمام شوخی‌های دخترگل را بالای سربرد. دختر با پرش‌های بلند سعی می‌کرد گل را از دستانش برباید. خنده وشوخی آن‌ها عطر زندگی را به اطراف می‌ریخت. پسر عقب عقب گام برمی داشت. برای پرت کردن حواس پسرک موهایش را بهم ریخت. درهمین گیرودار با رهگذری برخورد کردند.
رهگذر عصبانی با گفتن:”شورش رو درآوردید! این بچه بازی‌ها چیه! کمی بزرگ شوید!” قصدداشت آن‌ها را از این همه شور، یکباره بیرون بکشد وپختگی زندگی ۴۰ ساله‌اش را به آن‌ها بیاموزد.
دختر وپسر عذر خواهی کوتاهی کردند. پسر کمی غافل شد دختر گل را از دستش ربود وبه سرعت شروع به دویدن کرد. وقتی دورشد برگشت وبه پشت نگاه کرد وبه پسر گفت :”دیدی بالاخره حقم را ازت گرفتم.”
پسرسرش رابه چپ وراست تکان دادوانگشت اشاره را به تهدید تکان داد، وبا عشق به دنبالش دوید. با گام بلند خودرا به اورساند وشوخی هایشان را از سر گرفتند. مدتی به جای خالی آن‌ها که از آن بوی عشق به مشام می‌رسید، نگاه کردم.
مسیر رفته را برگشتم از روی پل عابر به سمت دیگر خیابان رفتم. با خودم گفتم :”کاش گوشی را جا نگذاشته بودم و عاشقانه آن‌ها را برای دلم ثبت می‌کردم.”


رهگذران زیادی در ایستگاه اتوبوس منتظر بودند. کمی آن‌طرف ترزن ومردی میان‌سال در کنار هم بودند. چهره زن آسمان تیره‌وتاری بود که هردم با رگباری تند، آبیاری دل‌سوخته‌اش را آغاز می‌کرد. مرد ، هرچند لحظه به‌صورت زن که در یقه فرورفته بود نگاه می‌کرد، سررابه سمت دیگر می‌چرخاند و با صدای پوفی “لااله الا الله “می‌گفت.
ابر تیره ضربه محکمی برسر ابر تپل زد، صدای فریادش بلند شد. شدت باران افزوده شد. مردچترسیاه را باز کرد وزن را زیر چتر خود گرفت. زن امتناع کرد. مرد گداخته شد. فتیله باروت با جواب زن روشن شد. درکسری از ثانیه انفجار کلمات ناشایست، زن را متلاشی کرد.
نگاه خیره زن به اطراف چرخید. به آنی اطرافش از عابران و رهگذران بی‌تفاوت با دوربین‌های روشن پر شد. با التماس مرد را به سکوت دعوت کرد؛اما شعله‌های سرکش الفاظ مرد باریدن را آغاز کرده بود و قصد خاموشی نداشت.
زن جمعیت اطراف را کنار زد وخودرا به خیابان رساند. صدای جیغ لاستیک اتومبیل وبعد فروافتادن جسمی سخت، دوربین عابران بی‌احساس را به خیابان کشاند.
راننده برسرزنان از اتومبیل بیرون پرید مرتب تکرار می‌کرد ” به خدا من ندیدم کی به خیابان آمد”.
مرد به اطراف نگاهی کرد تازه متوجه نبود همسر شد. جمعیت داخل خیابان به دور کالبد نیمه‌جان زن حلقه‌زده بودند و صحنه به‌یادماندنی را برای خوراک فضای مجازی ثبت می‌کردند.
مرد آن‌ها را کنار زد بالای سر او ایستاد چتر سیاه به دستش چسبیده بود. خم شد وسرمحبوبش را روی زانو گرفت. با فریاد از مردم خواست “کسی آمبولانس خبر کند”. به اطراف نگاه کرد خود را درجایی ناآشنا یافت. دنیا با تمام زیبایی‌هایش به‌یک‌باره فروریخت رنگ صورتش کبود شد. حسش قابل وصف نبود نمی‌دانست عصبانیت چند لحظه پیش برای چه بود؟ چرا فریاد می‌زد؟ تنها چیزی که به یاد آورد شیئی پرنده در آسمان که سال‌ها تلاش برای به دست آوردنش کرده بودوحالا با تنی زخمی روی آسفالت سیاه دراز کشیده بود.تمام خاطرات جانی دوباره یافت، گذشته اکران عمومی شد.
با خود گفت: “راستی رنگ قرمز روی موهای همسرش را دوست ندارد باید در این مورد با او مشورت کند. چطور این بار در مورد رنگ مو صحبتی نکرده است!”

صدای ناله زن اورااز خیالات بیرون آورد. زمزمه های اطراف کم‌کم مفهوم شد دوروبر را نگاه کرد. مرد چتر را روی همسرش گرفت تا از باران حفظ شود؛ اما زیر چتر ابرهای بارانی بیشتری لانه کرده بودند.
جمعیت با دوربین به دورآنها حلقه‌زده بودند و از این صحنه برای خود خوراک شب یلدا درست می‌کردند. فریاد زد ” آمبولانس”
بعد از مدتی صدای آژیر آمبولانس مرد را متوجه امداد کرد. مرتباً با همسرش صحبت می‌کرد. امداد گران زن را روی برانکارد داخل آمبولانس قراردادند. مرد تنها، با چتری سیاه به دور شدن آمبولانس نگاه می‌کرد.
خیابان پراز عابرانی بود که این اتفاق را رصد می کردند. اتوبوسی در کار نبود پیاده به مسیر ادامه دادم.
با خودم ‌گفتم: چرا دیدن شادی و سرخوشی جوان‌ها را جلف و سبکسرانه می‌دانیم؟ چرا وقتی دو نفر به هم محبت می‌کنند با بغض ونفرت به آن‌ها نگاه می‌کنیم؟ چرا می‌خواهیم که همه یک‌جور باشند؟ چرا باید جوان‌ها شوروشو ق خود را پنهان کنند؟ چرا ابراز علاقه پدرها و مادرهایمان ناپسند است؟ وچرا دیدن خون برای ما لذت‌بخش است؟ چرا دیدن مشاجره، تصادف و آتش‌سوزی و… برایمان مثل شربتی گوارا در دل کویر شورانگیز است؟ چرا وقتی تصادفی اتفاق می‌افتد به‌جای تماس با امداد، دوربین را روشن می‌کنیم؟ وچرادراین موقعیت‌ها دوربین‌هایمان چون میوه آناناس از ما جدا نمی‌شوند؟ و…
آن‌قدر چون‌وچرا در ذهنم بالا و پایین می‌پریدند که قادر به پیدا کردن جواب یکی از آن‌ها هم نبودم.

 

author-avatar

درباره ModirSite

سالهاست که حسابداری می کنم. متولد دهه پنجاه هستم وچند سالی است که برای دل خودم مطالب واتفاقات روز مره ر ا داستان میکنم. زندگی پراز فراز وفرودی داشته ام وبه لطف خداوند توانستم دخترم را به ثمر برسانم. اگر مایل هستید سرگذشتم را بخوانید در میان داستانهایم میتوانید آنرا ببینید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *