داستان ۲۲- صد داستانک ۲۷ شهریور ۱۴۰۱(ارابههای مرگ و هراس شهر)
لباس میپوشند، دست یکدیگر را میگیرند و از خانه بیرون میروند. مادر پشت سرشان میآید و تا پیچ کوچه آنها را نظاره میکند. هردو لبخندزنان دستی تکان میدهند وازدیدش پنهان میشوند.
به آسمان با لکههای سیاه نگاه میکند.
ارابههای مرگ در گوشه و کنار خیابان صفکشیدهاند. هیچ جنبندهای از نیش عقربها در امان نیست. دو سوی خیابان را مارهای سمی با سبیلهای از بناگوش دررفته تسخیر کردند؛ درحالیکه نقاب ابلهان زدهاند.
بسان بازی مارپله، دختران گامهای لرزان برمیدارند تا مبادا قدمهایشان از خطوط بیرنگ مرزها رد شود.
سر هر گذر عدهای مشغول بازرسی هستند. جوانان را به جرم بیگناهی به داخل ارابهها میکشند.
مادری جلوی ارابه ایستاده تا جوانش را رها کند. تاجانش را بهجای این زندگی ننگین به آنها هدیه کند. اما مادر وفرزند را چرخ های فولادی ارابهها تکهتکه کردند. خون جاریشده روی آسفالت این شهر هراس در کسری از ثانیه توسط کفتارها لیسیده شد.
دو خواهر برای دیدن شهر عجایب بیرون آمدند و در باورشان نبود که با این مخلوقات بیسر و پیکر مواجه خواهند شد. سربندهایشان را محکم کردند و با کوتاه کردن قدهای استوارشان، اندام نحیفشان را در هم پیچیدند. امان از بخت بد و نامراد.
طرهای از موهای مواج و انبوه دخترک، از زیر شال اسارت بیرون جهید. حس آزادی و رهایی در باد را میآزمود. دنیا سیاه شد و کفتارها و عقرب و مارها گویی با سوت بیصدایی هجوم آوردند.
دخترک نمیدانست که این چند تار بیقابلیت روزگارشان را سیاه میکند.
عقربها و مارها از هر سو حمله کردند دختر را به ارابه بستند و با خود بردند. در آنی دندانهای فولادیشان را بر تن نحیف دخترک تیز کردند. خون دخترک با طره موی رهایش درآمیخت وزنده شد.
طره مو طنابی شد به اختیار.
تکتک افعی هارا چون عصای موسی بلعید. عقربها را در هم پیچید. با نیشهای تیزشان همدیگر را دریدند. کفتارهای فرصتطلب شهر را خالی کردند.
شهر پراز سکوت شد و اجساد کثیف آنها داخل فاضلابهای شهر مدفون شدند. شکوفهها روئید. طره موی دخترک روی قبر افتاد و همراه جوانی دخترک پوسید.
ارائه شده در سایت لیلا فرزادمهر
شاید از این مطلب هم خوشتان بیاید