داستان ۲۳- صد داستانک ۲۸ شهریور ۱۴۰۱(اشاره به قلب)
وقتی آمد بغلدستم نشست، لبخند پهنی روی صورتش بود. با ایماواشاره که مزاحم حرفهای سخنران نشود، پرسیدم: چیه چرا میخندی؟
-میگم بهت بزار تمام بشه.
مراسم با صلوات آخر ختم شد.
بیرون به انتظارم ایستاده بود وهمان لبخند مضحک صورتش را پوشش میداد.
-میگی چی شده که اینقدر شادی.
– یعنی ندیدی؟ توی مسجد چی شد.
-چی شد من که نفهمیدم.
-واقعاً ندیدی؟
-نه. چی از زیر نگاهم دررفته.
– همه یکصدا مرا صدا میکردند.
– کی، چطور من نفهمیدم، توهم زدی.
-مگه ندیدی همش میگفتند: حسین حسین تازه به قلبشون هم اشاره میکردند که یعنی منو خیلی دوست دارند. دیدی اسم هیچکدام از دوستانم را همنبردند.
ارائه شده درسایت لیلا فرزادمهر
شاید از این مطلب هم خوشنتان بیاید