داستان ۲۵- صد داستانک ۳۰ شهریور ۱۴۰۱(لایه های تاریک)
خوابیدهام. زیر پلکم لایهلایه تاریکی است. صدای نفسم را میشنوم. فضا بسته است. نمیدانم اینجا کجاست.
صداهایی از اطراف میشنوم. ضجههایی که با صدای ریخته شدن خاک دورتر میشوند. نفسم را با صدا بیرون میدهم. حسی ندارم. چشمباز میکنم تاریکی بیرون پلکم هم خفته است. سر را بلند میکنم جسم سختی پیشانیم را میشکافد. مایع لزجی را روی صورتم حس میکنم. فریاد میزنم. جیغ میکشم آخر از خون میترسم. کسی آنسوتر فریادم را تکرار میکند”صدا ازاینجا میآید.”
ارائه شده در سایت لیلا فرزادمهر
شاید از این مطلب هم خوشتان بیاید