رونمایی از مجسمه یادبود

مجسمه یادبود مردم زیادی دررفت آمدند. عده‌ای در وسط پارک جایی که مجسمه‌های فرهیختگان ادبی و هنری را دور حوض وسط قراردادند، جمع شدند. همه منتظر رسیدن شهردار منطقه هستند تا از مجسمه رونمایی کند. خانواده شهردار در ردیف جلویی صندلی‌ها نشستند. تنها فرزند بزرگ شهردار نتوانسته بود حضور پیدا کند. به دلیل بیماری که شایع شده، پروازهای خارجی لغو شده بود.مجسمه‌ساز هم هنوز نیامده بود. مردم داخلی بی‌توجه به هشدارهای وزارت بهداشت همه در پارکینگ داخل اتومبیل‌ها نشستند؛ شاید هم دیدن...

ادامه مطلب

رفیق نایاب

رفیق نایاب پیرمردی ژنده‌پوش که پیر نبود سر چهارراه بی‌هدف ایستاده بود. پیراهن قهوه‌ای براقش که قبلاً مد روز بود، در آرنج‌ها نخ‌نما شده بود. یقه پیراهن، دهن‌کجی می‌کرد، آفتاب، شلوار مشکی که بافت زیبای داشت، را به قهوه‌ای تیره متمایل کرده و کمربند چرم چین‌های لبه کمر را در پشت خود مخفی کرده بود. نایلون سفیدی دردست چپ پیرمرد که پیر نبود، و سطل سفیدی در دست دیگرش اورا همراهی می‌کردند. موهای جوگندمی در شقیقه‌هایش کاملاً سفید شده بود. ریش...

ادامه مطلب

خواستگار مادر

خواستگار مادرباغ دختردایی جمع شدیم. همه اقوام و دوستان از پیر و جوان در کنار هم مشغول بازی و لذت بردن از فضای سرسبز و فرح‌بخش باغ بودیم. بچه‌ها در کنار استخر بازی می‌کردند. بزرگ‌ترها مشغول تهیه ناهار شدند. بقیه از بازی‌های دو نفر، مثل شطرنج و تخته‌نرد لذت می‌بردند و گروهی از جوانان هم مشغول والیبال بودند. خلاصه فضای زیبای باغ از هیاهوی بچه‌ها و بزرگ‌ترها پرشده بود.خانم‌های مسن‌تر هم زیر آلاچیق مشغول صحبت‌های دورهمی زنانه بودند. دخترها از...

ادامه مطلب

قدرشناسی سگی

قدرشناسی سگیهر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد.برای ورزش و پیاده‌روی بالباس مناسب ورزشی از ویلا بیرون می‌زد. در مسیر جاده سرسبز تاویلای بعدی شروع به دویدن می‌کرد.نزدیک ویلا بعدی از وسایل فلزی که شهرداری لطف کرده و آن را در چمنزار کاشته است استفاده می‌کند. بعد ازیک ساعت، با تنی عرق کرده به سمت ویلا برمی‌گردد.درراه برگشت از مرغ فروشی سر میدان قدری بال و گردن خرید. با خود همراه کرد سگ‌های ولگرد و گرسنه را از دور...

ادامه مطلب

سیلی سخت

سیلی سختگرفتن کنتور برق و سند ملک جدید، تبدیل به معضل بزرگی شده بود.یک ماه است که هرروز در این اداره از پله‌ها بالا و پایین می‌رود. انتقال امور به‌روز بعد، روتین شده است و کارمند مربوطه قصد انجام کار راندارد.اول صبح تصمیم گرفت که پرونده را تحویل بگیرد و کارش را به اداره بالاتر ببرد تا شاید برای انجام آن، راهکاری پیدا کند.به اتاق کارمند مربوط به اسناد رسید. با سلام بلندی وارد شد. کارمند طبق روال خود را...

ادامه مطلب

خدا با ماست

خدا با ماستداستان از این قرار است که روزی روزگاری در یک شهر بی‌نام ونشان پادشاهی زندگی می‌کرد که به جان و مال و ناموس مردم سرزمینش همیشه بدیده مالکیت نگاه می‌کرد.هر جا زمینی حاصل خیز، یا باغی خرم وآباد ، معدنی پرکان و یا زنان زیبایی را می‌دید ؛چشم طمعش آن را می‌خواست و باید برایش مهیا می‌شد.در این گشت‌وگذارها روزی از دهکده‌ای گذشتند. در آن روستا جوان سفالگری به همراه همسرش زندگی می‌کرد که دست بر قضا همسر...

ادامه مطلب

شیر با صدای الاغ

شیرباصدای الاغدر بیشه‌ای سرسبز شیر شجاع و عادلی زندگی می‌کرد و روابطش با تمام حیوانات جنگلی به انصاف بود. به دلایلی که معلوم نشد با توطئه روباه پیر به دام افتاد. در قفسی کوچک او را زندانی کردند. روزهای زیادی طول کشید تا به‌جای جدید عادت کند کوبیدن به میله‌های فولادی و غرش‌های بی‌امان با شلاق رئیس وزخمی شدن چشم و بریده شدن تن به سکوت تبدیل شد. عاقبت از درد دست‌وپای زخمی و گلوی خراش برداشته و گرسنگی، بی‌حال...

ادامه مطلب

سرزمین بی سرنشین

سرزمین بی سرنشینخورشید خانوم چشم هایم را آزرد. کمی مژه هایم را از هم گشودم .خورشید وسط آسمان خودنمایی میکرد. با شدت از جا بلند شدم. "خواب ماندم"، به سرعت از جا بلند شدم ، رختخواب ها را همان طور مچاله رها کردم. شارژ گوشی همراهم تمام شده وخاموش شده بود.به شارژر متصل کردم متوجه شدم برق قطع است.دخترم را برای رفتن به سرکار صدا زدم .خودم را به سرویس بهداشتی رساندم تا دست و صورتم را بشویم شیر آب...

ادامه مطلب

جوانمرگ(دائقه پشه)

جوانمرگ(ذائقه پشه)سروصدای بقیه اهل خانه را شنید. در گوشه‌ای پنهان شد. در ظرف‌ها را یکی‌یکی بستند و داخل سبد گذاشتند بعد به صندوق ماشین منتقل کردند. به خود کش‌وقوسی داد تا خستگی خواب شب را به در کند. به اطراف نگاه کرد میوه‌های مختلف در اطرافش پر بود. به سراغ هرکدام رفت و گاز جانانه‌ای گرفت.حسابی سیر شد در گوشه‌ای به پشت خوابید؛ دست راست را زیر سر گذاشت و پای چپ را روی پای راست انداخت، دست دیگر را...

ادامه مطلب

دگرگونی فِلش

 آدگرگونی فلشهرکدام از فلش‌ها جهتی را نمایش می‌دادند. یکی به چپ، یکی راست، یکی بالا، یکی پایین، یکی گردش به راست و دیگری گردش به چپ.بعضی از آن‌ها در کنار هم بودند و دو جهت مخالف را روی تابلو نشان می‌دادند.مدتی بود که فلش گردش به راست از کار خود خسته شده بود. آنقدرکمرش را خم نگه داشته بود که از درد تمام عضلات صورتش جمع شده بودند. در نزدیکی او گردش به چپ قرار داشت و هر روز او...

ادامه مطلب