داستان ۷- صد داستانک ۱۲ شهریور ۱۴۰۱(جوجه کلاغ)

داستان 7- صد داستانک 12 شهریور 1401(جوجه کلاغ) داشتیم با بچه‌های فامیل توی باغچه مادربزرگ بازی می‌کردیم که ناگهان صدایی شنیدیم و چیزی از لای شاخه‌های گردو افتاد زمین. با خوشحالی از اینکه گردویی روی زمین افتاده به سمت صدا پیش رفتیم. حس دزدان کارائیب را داشتیم که به دنبال گنجی پنهان همه دریاهارا جستجو می‌کرد. همه در نقشمان فرو رفتیم. علف‌ها را کنار زدیم تا گردو ( گنجمان) را پیدا کنیم. در میان جستجو، دو کلاغ‌سیاه به ما حمله کردند. پسردایی آن‌ها...

ادامه مطلب

داستان ۶- صد داستانک ۱۱ شهریور ۱۴۰۱(آدم تمیز…)

 امروز آمدم بیرون تا نان بخرم. دیدم نانوایی شلوغ است. صف چندتایی از تکی جدا بود. مردان وزنان پشت‌هم ایستاده بودند. از مردی که به ماشین تکیه داده بود پرسیدم آخرین نفر شمایید؟سرش را از گوشی بلند کرد و گفت: نه یک خانم دیگر هستند که به سوپرمارکت رفتند.نانوا خمیر ها را با دست شکل می‌داد و داخل صفحه گردان می‌گذاشت.جمعیت بیشتر شدند.مردی میان‌سال باریش و سبیل فلفل نمکی و تسبیحی در دست از ماشین پیاده شد. پشت آخرین نفر...

ادامه مطلب

داستان -۵ صد داستانک ۱۰ شهریور ۱۴۰۱(آخرین پیامک)

 آخرین پیام روی گوشی: مرد روی مبل خوابیده بود و از چرت بعدازظهرش لذت می‌برد. خانه در سکوت فرورفته بود غیر از صدای اتومبیل‌های گذری که از پشت پنجره دوجداره هم به گوش می‌رسید صدایی مزاحم سکوت نبود. صدای گوشی بیدارش کرد آخرین پیام صوتی ناشناس بود. -زنی در حال التماس و شیون و ناله بود انگار او را کتک می‌زدند. صدای شلیک و جیغ خفه آخرین صدایی بود که شنید. بازهم به گوشی نگاه کرد و پیام را از اول گوش کرد. مانند...

ادامه مطلب

داستان ۴- صد داستانک ۹ شهریور ۱۴۰۱(ماه عسل در قطب)

داستان 4- صد داستانک 9 شهریور 1401(چرا باید دستم می‌لرزید؟)چرا باید دستم می‌لرزید؟ چرا دستم را محکم نگرفتم؟ چرا باید همین‌الان از یخچال به داخل آب و یخ می‌افتادم؟ هوای یخزده راهش را به درون می خراشید. سرما، مغز استخوانم را ترکاند.همه‌جا در سکوت فرورفته تنها گاهی صدای موتوری از دور به گوش می‌رسد. چطور با دیگران تماس بگیرم تا مرا نجات دهند؟چرا آلان باید یخ زیر پایم ذوب شود؟ مگر اینجا یخچال قطبی نیست چطور این ترک بزرگ ایجادشده؟-"یادم...

ادامه مطلب

داستان دو-صد داستانک ۷ شهریور ۱۴۰۱(مادروپسری)

داستان دو-صد داستانک 7 شهریور 1401 داستان دو: پیش از سپیده دم به صورت پسرش نگاه کرد وبا خودش گفت... پیش از سپیده دم به صورت پسرش نگاه کرد وبا خودش گفت: چگونه شرح دهم که چرا اینکار را کردم. چرا بعداز این همه رنج حالا باید اینطور می‌شد. چگونه توانستم تا اینجا برسم وچرا به اینجا رسیدم شاید اگر دلیل منطقی برای آن بیاروم بتواند مرا درک کند. راستی چرا اینطور شد؟ به پشت پنجره رفت. ترکیب سرخی خون خورشید با سیاهی...

ادامه مطلب

صد داستانک ۸ شهریور ۱۴۰۱(فیل داخل فنجان داستانک)

 صد داستانک 8 شهریور 1401 تا حالا 55 صفحه نوشته‌ام چرا هیچ ایده جالبی به ذهنم نمی‌رسد. آهان یادم آمد راجع به مسافرت شمال بنویسم که به قلعه رودخان رفتیم. آن روز بعد از مسیر کوتاهی ماشین عمو خراب شد و مجبور شدیم توقف کنیم نان تازه خریدیم. یکی از مغازه‌ها نذری شعله زرد می‌داد کنار تعمیرگاه ایستادیم و صبحانه را سرپایی خوردیم. بعد هم ماشین تعمیر و به سمت منطقه قلعه رودخانه جاده‌های پرپیچ‌وخم را طی کردیم. وقتی نزدیک‌تر شدیم ماشین‌های...

ادامه مطلب

تعریک در نیمه شب

  تعریک درنیمه شب دراین مطلب تجربه ترسناکی را میخوانید که در کسری از ثانیه ممکن است برای هرکدام از ما اتفاق بیفتد. تعریک درنیمه شب؛ ساعت دوازده شب از خانه برادر بیرون آمدیم. به همراه پسر خاله و دخترم قدم زنان به سمت ماشین که دورتر پارک شده بود، حرکت کردیم. همسرم داخل ماشین به انتظار نشسته بود. دخترم چهارساله است. شیطنت های این دوران همراه همیشگی اوست. هوا کمی سردشده است ولی خبری از بارش نیست. چراغهای خانه ها یکی یکی...

ادامه مطلب

آمبولانس مقدم است

سه شنبه صبح است. به بانک ملی مراجعه کردم . نفر سوم هستم. به پشت باجه می روم اما اثری از کارمند نیست. از باجه بغلی پرسیدم که آقای معینی کجا هستند؟-در مرخصی به سر می برند. از کارمندان دیگر خواستم کارم را انجام دهند. گفتند: این کار مربوط به ایشان است وکسی نمیتواند انجام دهد. بروید فردا بیایید.(زمان بی ارزش)با سری افتاده ونالان به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی ماشین را از پارک در می آوردم، پسری کوچک ولاغر...

ادامه مطلب

ظاهرساز بی عمل

مردی که با صاحب مغازه دوستی دیرینه داشت داخل شد وبا احوالپرسی گرمی استقبال شد. صحبت‌هایشان حول محور جامعه، اتفاقات، اقتصاد وگرانی و ... گرم شد. مرد وارد شده به مغازه، از عدالت، خوش حسابی و بی عدالتی بقیه اعضای جامعه در حق او ودیگر همنوعان گله مند بود. بعد از کلی صحبت و نکوهش دیگران از صاحب مغازه خواست تا میزان مانده حساب اورا بگوید. بعد از تعارفات معمول، معلوم شد که آقای خوش ادعا، دو سال است که مانده حساب پرداخت نشده...

ادامه مطلب

گنجشک خورشید گرفته

ساعت اداری شروع شد. مقدار زیادی کارهای انجام نشده بر سرش آوار شدند. یکی یکی آن‌ها را پیش می‌برد.خیالات دست از سرش برنمی داشت. برای مدتی متوجه راهروی ورودی شد. مشتریان زیادی در رفت و آمد بودند. به کفش‌های آن‌ها نگاه می‌کرد. هر آدمی را می‌توان از روی کفشی که به پا می‌کند شناخت.خیلی دراین مورد تبحر نداشت تنها چند مورد کوچک.با همان دانش اندک سعی می‌کرد چهره‌ها را حدس بزند و آن‌ها را روانشناسی کند؛ یکی کفش نو به...

ادامه مطلب