داستان ۱۸- صد داستانک ۲۳ شهریور ۱۴۰۱(بی نام)
از موتور پیاده شد و قبل از اینکه پسرش را پیاده کند راکب بهسرعت گازی دودآلود به موتور داد واو را با گوشی در دست و دهان باز رها کرد. پشت سر موتورسوار میدوید و فریاد میزد. بیتوجه به او کودکش را میبرد.
به کلانتری رفت و با دادن شماره موتور التماس کرد که از گشتیهایشان کمک بگیرند. صدای ضجههایش در میان همهمه و کاغذبازیهای مأموران گم شد.
پانزده روز است که سردخانهها، کلانتریها و بیمارستانها را زیر پا گذاشتهاند.
تمام فامیل برای پیدا کردن کودک اوتیسمی اش بسیج شدهاند. سالهاست که او را در پر قو حفظ کردند و حالا در یکلحظه و با یکچشم برهم زدن او را از دست داد.
گوشی در جیبش لرزید. مرد پشت خط که دیگر نمیدانست پسردایی است یا پسرعمه یا پسرخاله فریاد کرد: پیدایش کردیم بیا بیمارستان روانی …
وقتیکه رسید کودکش را به تخت بسته بودند. رد طناب زبر و کلفت روی دست و پاهایش را خراشیده بود. کودک با داروی آرامبخش هم، هنوز بیتابانه فریاد میزد.
کودک را به سینه فشرد. از بوی تنش نفسهای پرتنشش آرام شد و صدای فریادش به گریه بدل شد.
نمیدانست چه بر سر کودک آوردهاند. نمیدانست چرا در اینجا دکتری نبوده که تشخیص دهد کودکش نیاز به مراقبت خاصی دارد؟ نمیدانست که چرا کودک را بر تخت صلیب کردهاند؟
صورت کبود کودکش نشان از خشونت داشت. نمیدانست آیا روح وطهارتش را هم آزرد ه اند یا فقط جسم و جانش را لکهدار کردهاند. نمیدانست کدامین حیوان وحشی میتواند با یک کودک اینطور سبوعانه ودد منشانه رفتار کند.
نمیدانست چرا نام انسان برای همه عمومیت دارد؟
ارائه شده در سایت لیلا فرزادمهر
شاید از این مطلب هم خوشتان بیاید