قطعه

یک روز معمولی

 

صبح به کارگزاری بیمه مراجعه کردم. امور مربوط به بیمه و دارایی را قبل از شروع ساعت کاری انجام می‌دهم. از جلوی مغازه لبنیاتی سر نبش اداره بیمه رد شدم. گربه‌ای به سیاهی زغال خود را به لبه پله مغازهِ بسته می‌مالید. دمش را چون پرچمی به چپ وراست تکان می‌داد. گویی قلمرو خود را معلوم می‌کرد.

از کنارش که رد شدم صدای کفشم سکوت صبح را شکست واو را متوجه حضورم کرد. روی دو پای عقب نشست و درحالی‌که دم را کنار پاها آهسته حرکت می‌داد مستقیم به چشمانم خیره شد. چشمان آبی با خط عمودی سیاه در میانه آن، برای لحظه‌ای درجا میخکوبم کرد. گربه مثل مجسمه در کنج پله نشست. از کنارش رد شدم درحالی‌که چشمانم هنوز او را دنبال می‌کرد.

کمی جلوتر گربه‌ای سفید با چشمان قهوه‌ای و خال سیاهی در گوش راست به سمت مردی که برایش داخل باغچه غذا ریخته بود قدم برمی‌داشت. چند بچه‌گربه هم از آن‌سوی خیابان به گربه سفید پیوستند و باهم دلی از عزا درآوردند.

وقتی کارم تمام شد اثری از گربه های داخل باغچه و گوشت نبود. کمی آن‌طرف­تر گربه سفید روی پله دیگری به خود پیچیده بود و حمام آفتاب می‌گرفت.

مغازه لبنیاتی هنوز بسته بود. گربه سیاه در همان‌جا با دمی که آرام تکان می‌داد مثل مجسمه با ادب در انتظار نشسته و چشمانش همچنان صاحب مغازه را جستجو می کرد.از او رد شدم ولی خیالم جاماند.

گاهی برای حفظ نقاط امن و دنیای خیالی پر از آرامشمان، حاضر هستیم فرصت‌ها و حتی ساعت‌های بی‌بازگشت عمرمان را هدر بدهیم اما تلاشی برای ایجاد تغییر نکنیم.

author-avatar

درباره ModirSite

سالهاست که حسابداری می کنم. متولد دهه پنجاه هستم وچند سالی است که برای دل خودم مطالب واتفاقات روز مره ر ا داستان میکنم. زندگی پراز فراز وفرودی داشته ام وبه لطف خداوند توانستم دخترم را به ثمر برسانم. اگر مایل هستید سرگذشتم را بخوانید در میان داستانهایم میتوانید آنرا ببینید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *